دلیر کردن. شجاع گردانیدن. قویدل ساختن: از خاصیتهای زر یکی آن است که دیدار وی چشم را روشن کند و دل را شادمان گرداند و دیگر آنکه مردمان را دلاور کند. (نوروزنامه). رجوع به دلاور شود
دلیر کردن. شجاع گردانیدن. قویدل ساختن: از خاصیتهای زر یکی آن است که دیدار وی چشم را روشن کند و دل را شادمان گرداند و دیگر آنکه مردمان را دلاور کند. (نوروزنامه). رجوع به دلاور شود
ساختن بلغور. تهیه کردن بلغور. پله کردن. پله کوب کردن. جرش. کبیده کردن. نیم کوب کردن. خرد کردن نه به حدّ آرد دانه های پختۀ گندم و جو و مانند آن را. پختن و پوست گرفتن و دونیم کردن گندم و جو و مانند آن. گندم پخته را پس از خشک شدن با آسدست خرد کردن نه به نرمی آرد بلکه به درشتی لپۀ ماش و کوچکتر و بزرگتر. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به بلغور شود.
ساختن بلغور. تهیه کردن بلغور. پله کردن. پله کوب کردن. جَرش. کبیده کردن. نیم کوب کردن. خرد کردن نه به حدّ آرد دانه های پختۀ گندم و جو و مانند آن را. پختن و پوست گرفتن و دونیم کردن گندم و جو و مانند آن. گندم پخته را پس از خشک شدن با آسدست خرد کردن نه به نرمی آرد بلکه به درشتی لپۀ ماش و کوچکتر و بزرگتر. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به بلغور شود.
دلیری کردن. شجاعت نشان دادن، گستاخی کردن. از حد خود تجاوز کردن: از من شنو نصیحت خالص که دیگری چندین دلاوری نکند بر دلاوران. سعدی. سعدی دلاوری و زبان آوری مکن تا عیب نشمرند بزرگان خرده دان. سعدی. ضعیفی که با قوی دلاوری کند، یار دشمن است در هلاک خویش. (گلستان سعدی). رجوع به دلاور شود
دلیری کردن. شجاعت نشان دادن، گستاخی کردن. از حد خود تجاوز کردن: از من شنو نصیحت خالص که دیگری چندین دلاوری نکند بر دلاوران. سعدی. سعدی دلاوری و زبان آوری مکن تا عیب نشمرند بزرگان خرده دان. سعدی. ضعیفی که با قوی دلاوری کند، یار دشمن است در هلاک خویش. (گلستان سعدی). رجوع به دلاور شود
قضاء. حکومت. محاکمه. دیوان کردن. حکمیت. محاکمه کردن. یکسو نمودن میان نیک و بد. المخاصمه. الخصام. (تاج المصادر بیهقی). فصل. (دهار) : نخستین روز که جمشید به پادشاهی بنشست و داوری کرد همه خلق گرد آمدند و آن روز را نوروز نام کرد و هر سه ماهی همچنین به داوری بنشستی تا هفتصد سال ازین گونه بگذشت و اندرین کار و مدت هرگز بیماری و دردسری نبودش. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). ولید بن مغیره پیرتر بود ایشانرا از پیکار بازداشت و گفت بر آن باشید که هر که نخست بدین مزگت آید او را حاکم کنیم تا میان ما داوری کند. و بداوری او بسنده باشیم. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). میان دو تن چون کنی داوری به آزرم کس را مکن یاوری. اسدی. ، حکم کردن: بگویش که چون او بزیر آوری بشمشیرکن زان سپس داوری. فردوسی. - از پی کسی داوری کردن، بسود او حکم کردن. جانب اوگرفتن در قضا: به مادر چنین گفت کز مهتری همی از پی گو کنی داوری. فردوسی. ، منازعه کردن. نزاع کردن. مخاصمه کردن. ستیزه کردن. جدال کردن. مرافعه کردن: تو اکنون بدرد برادر گری چه با طوس نوذر کنی داوری. فردوسی. زمانه ز ما نیست چون بنگری بدین مایه با او مکن داوری. فردوسی. چو با تونیست ایشانرا توان داوری کردن چه چاره ست از تواضع کردن و پذرفتن پیمان. فرخی. گرترا خطاب اشتر باز خال و عم نبود چون همی با من تو چندین داوری عمر کنی. ناصرخسرو. کسی را که دولت کند یاوری که یارد که با او کند داوری. نظامی. ، دعوی کردن. ادعا کردن: چرا از پی سنگ ناخوردنی کنی داوریهای ناکردنی. نظامی. ، بحث کردن: ترا کردگارست پروردگار توئی بندۀ کردۀ کردگار چو گردن به اندیشه زیرآوری ز هستی مکن پرسش و داوری. فردوسی
قضاء. حکومت. محاکمه. دیوان کردن. حکمیت. محاکمه کردن. یکسو نمودن میان نیک و بد. المخاصمه. الخصام. (تاج المصادر بیهقی). فصل. (دهار) : نخستین روز که جمشید به پادشاهی بنشست و داوری کرد همه خلق گرد آمدند و آن روز را نوروز نام کرد و هر سه ماهی همچنین به داوری بنشستی تا هفتصد سال ازین گونه بگذشت و اندرین کار و مدت هرگز بیماری و دردسری نبودش. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). ولید بن مغیره پیرتر بود ایشانرا از پیکار بازداشت و گفت بر آن باشید که هر که نخست بدین مزگت آید او را حاکم کنیم تا میان ما داوری کند. و بداوری او بسنده باشیم. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). میان دو تن چون کنی داوری به آزرم کس را مکن یاوری. اسدی. ، حکم کردن: بگویش که چون او بزیر آوری بشمشیرکن زان سپس داوری. فردوسی. - از پی کسی داوری کردن، بسود او حکم کردن. جانب اوگرفتن در قضا: به مادر چنین گفت کز مهتری همی از پی گو کنی داوری. فردوسی. ، منازعه کردن. نزاع کردن. مخاصمه کردن. ستیزه کردن. جدال کردن. مرافعه کردن: تو اکنون بدرد برادر گری چه با طوس نوذر کنی داوری. فردوسی. زمانه ز ما نیست چون بنگری بدین مایه با او مکن داوری. فردوسی. چو با تونیست ایشانرا توان داوری کردن چه چاره ست از تواضع کردن و پذرفتن پیمان. فرخی. گرترا خطاب اشتر باز خال و عم نبود چون همی با من تو چندین داوری عمر کنی. ناصرخسرو. کسی را که دولت کند یاوری که یارد که با او کند داوری. نظامی. ، دعوی کردن. ادعا کردن: چرا از پی سنگ ناخوردنی کنی داوریهای ناکردنی. نظامی. ، بحث کردن: ترا کردگارست پروردگار توئی بندۀ کردۀ کردگار چو گردن به اندیشه زیرآوری ز هستی مکن پرسش و داوری. فردوسی