جدول جو
جدول جو

معنی دلاور کردن - جستجوی لغت در جدول جو

دلاور کردن
(بَ تَ)
دلیر کردن. شجاع گردانیدن. قویدل ساختن: از خاصیتهای زر یکی آن است که دیدار وی چشم را روشن کند و دل را شادمان گرداند و دیگر آنکه مردمان را دلاور کند. (نوروزنامه). رجوع به دلاور شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از علاوه کردن
تصویر علاوه کردن
افزودن، اضافه کردن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
ساختن بلغور. تهیه کردن بلغور. پله کردن. پله کوب کردن. جرش. کبیده کردن. نیم کوب کردن. خرد کردن نه به حدّ آرد دانه های پختۀ گندم و جو و مانند آن را. پختن و پوست گرفتن و دونیم کردن گندم و جو و مانند آن. گندم پخته را پس از خشک شدن با آسدست خرد کردن نه به نرمی آرد بلکه به درشتی لپۀ ماش و کوچکتر و بزرگتر. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به بلغور شود.
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ)
دلیری کردن. شجاعت نشان دادن، گستاخی کردن. از حد خود تجاوز کردن:
از من شنو نصیحت خالص که دیگری
چندین دلاوری نکند بر دلاوران.
سعدی.
سعدی دلاوری و زبان آوری مکن
تا عیب نشمرند بزرگان خرده دان.
سعدی.
ضعیفی که با قوی دلاوری کند، یار دشمن است در هلاک خویش. (گلستان سعدی). رجوع به دلاور شود
لغت نامه دهخدا
(پَ اَ کَ دَ / دِ)
قضاء. حکومت. محاکمه. دیوان کردن. حکمیت. محاکمه کردن. یکسو نمودن میان نیک و بد. المخاصمه. الخصام. (تاج المصادر بیهقی). فصل. (دهار) : نخستین روز که جمشید به پادشاهی بنشست و داوری کرد همه خلق گرد آمدند و آن روز را نوروز نام کرد و هر سه ماهی همچنین به داوری بنشستی تا هفتصد سال ازین گونه بگذشت و اندرین کار و مدت هرگز بیماری و دردسری نبودش. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). ولید بن مغیره پیرتر بود ایشانرا از پیکار بازداشت و گفت بر آن باشید که هر که نخست بدین مزگت آید او را حاکم کنیم تا میان ما داوری کند. و بداوری او بسنده باشیم. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
میان دو تن چون کنی داوری
به آزرم کس را مکن یاوری.
اسدی.
، حکم کردن:
بگویش که چون او بزیر آوری
بشمشیرکن زان سپس داوری.
فردوسی.
- از پی کسی داوری کردن، بسود او حکم کردن. جانب اوگرفتن در قضا:
به مادر چنین گفت کز مهتری
همی از پی گو کنی داوری.
فردوسی.
، منازعه کردن. نزاع کردن. مخاصمه کردن. ستیزه کردن. جدال کردن. مرافعه کردن:
تو اکنون بدرد برادر گری
چه با طوس نوذر کنی داوری.
فردوسی.
زمانه ز ما نیست چون بنگری
بدین مایه با او مکن داوری.
فردوسی.
چو با تونیست ایشانرا توان داوری کردن
چه چاره ست از تواضع کردن و پذرفتن پیمان.
فرخی.
گرترا خطاب اشتر باز خال و عم نبود
چون همی با من تو چندین داوری عمر کنی.
ناصرخسرو.
کسی را که دولت کند یاوری
که یارد که با او کند داوری.
نظامی.
، دعوی کردن. ادعا کردن:
چرا از پی سنگ ناخوردنی
کنی داوریهای ناکردنی.
نظامی.
، بحث کردن:
ترا کردگارست پروردگار
توئی بندۀ کردۀ کردگار
چو گردن به اندیشه زیرآوری
ز هستی مکن پرسش و داوری.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از تلاوت کردن
تصویر تلاوت کردن
خواندن قرائت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلالت کردن
تصویر دلالت کردن
راهنمایی ره نمودن، رساندن راهبر بودن، ثابت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گراور کردن
تصویر گراور کردن
تهیه کردن گراور از نقشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
قضا، حکومت، محاکمه، دیوان کردن، فصل
فرهنگ لغت هوشیار
تهیه کردن بلغورساختن بلغور، سخنان بزرگ و قلمبه را پشت سر هم ردیف کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علاوه کردن
تصویر علاوه کردن
افزودن افزودن اضافه کردن، جمع کردن، جمع کردن، افزودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلغور کردن
تصویر بلغور کردن
((~. کَ دَ))
سخنان فرد دیگری را بدون فهمیدن مطلب بیان کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از علاوه کردن
تصویر علاوه کردن
((~. کَ دَ))
اضافه کردن، افزودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
للحكم
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
Arbitrate
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
arbitrer
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
裁定
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
중재하다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
арбитрировать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
schlichten
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
ثالثی کرنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
মধ্যস্থতা করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
ตัดสิน
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
kutatua
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
hakemlik yapmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
仲裁する
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
arbitrażować
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
לשפוט
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
मध्यस्थता करना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
memutuskan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
arbitreren
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
арбітрувати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
arbitrar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
arbitrare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
arbitrar
دیکشنری فارسی به پرتغالی